ریاکاری؛ سمی که آرام آرام جامعه را می‌بلعد

ریاکاری؛ سمی که آرام آرام جامعه را می‌بلعد

ریاکاری، اگر درمان نشود، مانند ویروسی مهلک، جامعه را به ورطه نابودی می‌کشاند. اما اگر با اراده‌ای راسخ و صدایی بلند، نقاب‌های دروغین را از چهره‌ها برداریم، می‌توانیم فردایی روشن‌تر بسازیم؛ فردایی که در آن صداقت ستاره راهنما و ستون پیوندهای انسانی باشد

یادداشتی درباره معلمان ایل بهمئی؛ وارثان نور در دل تاریکی

یادداشتی درباره معلمان ایل بهمئی؛ وارثان نور در دل تاریکی

معلمان ایل بهمئی تنها آموزگاران درس نبودند، بلکه میراث‌داران تاریخ و فرهنگ این ایل بودند. آنها به کودکان آموختند که از کجا آمده‌اند، چرا باید به ریشه‌ها و اصالت‌های خود افتخار کنند، و چگونه هویت‌شان ارزشمندترین گنجینه آنهاست. زبان مادری، آداب و رسوم، قصه‌ها و افسانه‌های گذشتگان را به آنها منتقل کردند و با این آموزه‌ها، به کودکان دلگرمی و اعتماد به نفس بخشیدند تا بتوانند در جهانی بزرگ‌تر، سرافراز و استوار بایستند.

نیما حردانی؛ صدای ایل بهمئی، پژواکی از کوه سفید و کوه سیاه که در جاده‌های ناایمن خاموش شد

نیما حردانی؛ صدای ایل بهمئی، پژواکی از کوه سفید و کوه سیاه که در جاده‌های ناایمن خاموش شد

صدای او انعکاس همان طبیعت بود: پرصلابت چون قله‌های کوه سفید، و در عین حال پر از غم و شکوه همانند سایه‌های کوه سیاه. وقتی می‌خواند، می‌شد صدای بادهای کوهستان، زلالی چشمه‌ها و خاطرات هزارساله ایل بهمئی را در حنجره‌اش شنید. این آوازها تنها قطعه‌ای موسیقی نبودند؛ بخشی از هویت جمعی یک قوم بودند که قرن‌ها در دل این سرزمین زیسته و فرهنگ و غیرت خود را حفظ کرده‌اند.

ماغر، کوهی برخاسته از ریشه‌های ایل بهمئی

ماغر، کوهی برخاسته از ریشه‌های ایل بهمئی

ماغر، فقط یک کوه نیست…
سایه‌سار غیرت است، تکیه‌گاه ایل، نفس گرم مردانی که ریشه در خاک دارند و نگاهشان تا افق می‌رود.
از دل سنگ‌هایش، صدای تاریخ شنیده می‌شود؛
از تنگ ساولک و چشمه‌های زلالش، زمزمه‌ی زندگی.

مردان بهمئی، فرزندان همین کوه‌اند؛
سربلند، استوار، وفادار.
دست‌هایشان پینه بسته از رنج،
دل‌هایشان سرشار از مهر و شرف.

تا ماغر ایستاده، ایل زنده است.
و تا صدای این مردمان در کوه می‌پیچد،
نام ماغر، با افتخار در دل‌ها خواهد ماند.

راهی که جهان‌نژاد پیمود؛ قفلی بر در، نامی بر تاریخ

راهی که جهان‌نژاد پیمود؛ قفلی بر در، نامی بر تاریخ

اینجا لیکک است، شهری که خاطره قفل بانک صادرات را نه با چشمان، که با دل‌ها به یاد دارد؛ و شهید جهان‌نژاد، قهرمانی که نامش بر لوح دل‌هاست. او نه فقط یک شهید جنگ، که شهید راه مردم بود؛ شهیدی که فهمید رسالت مرد مؤمن، تنها در میدان رزم نیست، که در میان کوچه‌های درد و فریاد نیز باید ایستاد، فریاد زد، و قفلی زد بر در ظلم.

باشد که نسل امروز، در آینه نام بلندش، راه خویش را بیابد.

هشداری به زمانه‌ای که انسانیت را به فراموشی سپرده‌ایم…

هشداری به زمانه‌ای که انسانیت را به فراموشی سپرده‌ایم…

اما امروز، هرچند رفاه ظاهری بیشتر شده، ساختمان‌ها بلندتر شده‌اند و وسایل لوکس‌تر، اما دل‌ها سرد و دورتر شده‌اند. هرکس تنها به خود می‌اندیشد، برادری رنگ باخته، بزرگی و نصیحت، از قاموس زندگی‌ها رخت بربسته‌اند. احترام به بزرگ‌تر، توجه به همسایه، صداقت در گفتار و عمل، همه کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر شده‌اند. انسان‌ها با وجود زندگی در کنار هم، احساس تنهایی می‌کنند. غم‌ها دیگر به اشتراک گذاشته نمی‌شود و شادی‌ها تنها در قاب‌های مجازی مانده‌اند.

خدمت؛ نامی مقدس، معنایی گمشده

خدمت؛ نامی مقدس، معنایی گمشده

خدمت می‌ماند، چون ریشه دارد؛ خیانت می‌میرد، چون بی‌اصل است.
هرکه خادمانه زیست، جاودانه ماند؛ و هرکه خائنان رفت، در حافظه‌ی مردم ناپدید شد.