راهی که جهاننژاد پیمود؛ قفلی بر در، نامی بر تاریخ

اینجا لیکک است، شهری که خاطره قفل بانک صادرات را نه با چشمان، که با دلها به یاد دارد؛ و شهید جهاننژاد، قهرمانی که نامش بر لوح دلهاست. او نه فقط یک شهید جنگ، که شهید راه مردم بود؛ شهیدی که فهمید رسالت مرد مؤمن، تنها در میدان رزم نیست، که در میان کوچههای درد و فریاد نیز باید ایستاد، فریاد زد، و قفلی زد بر در ظلم.
باشد که نسل امروز، در آینه نام بلندش، راه خویش را بیابد.
راهی که جهاننژاد پیمود؛ قفلی بر در، نامی بر تاریخ به قلم حسین جعفری نیکو
گاهی تاریخ با هیاهو نوشته نمیشود؛ نه با ارتشها، نه با فریادها، نه با تیترهای بزرگ. گاهی تاریخ، با سکوتی ساده و قفلی بیادعا رقم میخورد؛ آن هم به دستان مردی که مردمش را میدید، دردشان را حس میکرد و برایشان میایستاد.
شهید محمدرضا جهاننژاد، یکی از همین مردانِ بیصدا اما پرطنین بود. مردی که نامش در دل مردم لیکک نه بهخاطر مقام، نه بهخاطر عنوان، بلکه بهخاطر حس انساندوستی و جسارت در برابر بیعدالتی حک شده است.
آنجا، در دل روزمرگیهای شهر، وقتی مردم در صفهای طولانی، پشت درهای بسته بانک صادرات خسته شده بودند، کسی برخاست. جهاننژاد برخاست. قفلی در دست گرفت و آن در را بست. نه برای خاموشی، که برای بیداری. نه از روی خشم، که از سر ایمان. قفلی زد که فریاد شد؛ فریادی خاموش، اما رسا.
مردم، نگاه کردند. زمان گذشت. اما آن تصویر، در ذهنها ماند. گویی آن قفل، زبان مردم شده بود. قفلی که بوی درد میداد، اما بوی کرامت هم داشت. و آن روز، جهاننژاد راهی را پیمود که کمتر کسی جرئت پیمودنش را دارد: راه ایستادن کنار مردم، نه بالای سرشان.
اما راه جهاننژاد، تنها به آن روز ختم نشد. او از دل همان مردم برخاست، با همان سادگی و صداقت، تا آنکه در نهایت، پاداش او شهادت شد؛ پاداش مردی که بر خلاف زمانهاش، با مردم ماند، برای مردم رفت، و در دل مردم ماندگار شد.
امروز، نسلها میگذرند، اما قفل آن در هنوز در ذهنهاست، و نام او، زندهتر از همیشه. چون او نشان داد که حتی یک حرکت کوچک، اگر از دل برآید، میتواند تاریخساز شود.
راهی که جهاننژاد پیمود، راه مردانگی بود؛ راه صداقت، راه مردم. و آن قفل، نه تنها بر در بانک، که بر دل تاریخ این دیار بسته شد.
در دل تاریخ پرغبار سرزمینمان، نامهایی حک میشود که نه با مرکب، که با خون و غیرت بر صفحات خاطرهها جاودانه میگردند. یکی از این نامها، شهید محمدرضا جهاننژاد است؛ مردی از جنس ایمان، غیرت و مردمداری، که نه تنها در میدان نبرد، که در میدان انصاف و عدالت نیز رزمندهای بیبدیل بود.
شهید جهاننژاد، آن زمان که طنین گامهای ظلم و تبعیض بر درگاه بانک صادرات لیکک میپیچید، بیهراس و بیادعا، قفلی بر آن در نهاد؛ قفلی که نه از آهن، که از غیرت و دغدغه مردم بود. او به چشم دید که چگونه دست مردمش خالیست و دردی در دلشان خانه کرده که هیچ دارویی جز عدالت درمانش نیست. و آن قفل، همان فریاد خاموش یک مرد بود بر بلندای سکوت یک شهر. فریادی که نسل به نسل در حافظه مردمان لیکک پیچید، و روایتش چون افسانهای صادقانه، از پدران به فرزندان رسید.
محمدرضا، الگویی شد از انسانیت در اوج ایمان. شهیدی که شهادتش نه پایان، که آغاز راهی شد برای آنها که به راستی در پی خدمتاند. الگویی برای آنان که هنوز میان منافع شخصی و مصالح مردم درگیرند؛ مردی که نشان داد حتی یک اقدام ساده، اگر از دل برآید، میتواند اثری جاودان برجای گذارد.
اینجا لیکک است، شهری که خاطره قفل بانک صادرات را نه با چشمان، که با دلها به یاد دارد؛ و شهید جهاننژاد، قهرمانی که نامش بر لوح دلهاست. او نه فقط یک شهید جنگ، که شهید راه مردم بود؛ شهیدی که فهمید رسالت مرد مؤمن، تنها در میدان رزم نیست، که در میان کوچههای درد و فریاد نیز باید ایستاد، فریاد زد، و قفلی زد بر در ظلم.
باشد که نسل امروز، در آینه نام بلندش، راه خویش را بیابد.
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 2 در انتظار بررسی : 2 انتشار یافته : 0