ماغر، کوهی برخاسته از ریشه‌های ایل بهمئی

ماغر، کوهی برخاسته از ریشه‌های ایل بهمئی

ماغر، فقط یک کوه نیست…
سایه‌سار غیرت است، تکیه‌گاه ایل، نفس گرم مردانی که ریشه در خاک دارند و نگاهشان تا افق می‌رود.
از دل سنگ‌هایش، صدای تاریخ شنیده می‌شود؛
از تنگ ساولک و چشمه‌های زلالش، زمزمه‌ی زندگی.

مردان بهمئی، فرزندان همین کوه‌اند؛
سربلند، استوار، وفادار.
دست‌هایشان پینه بسته از رنج،
دل‌هایشان سرشار از مهر و شرف.

تا ماغر ایستاده، ایل زنده است.
و تا صدای این مردمان در کوه می‌پیچد،
نام ماغر، با افتخار در دل‌ها خواهد ماند.

هشداری به زمانه‌ای که انسانیت را به فراموشی سپرده‌ایم…

هشداری به زمانه‌ای که انسانیت را به فراموشی سپرده‌ایم…

اما امروز، هرچند رفاه ظاهری بیشتر شده، ساختمان‌ها بلندتر شده‌اند و وسایل لوکس‌تر، اما دل‌ها سرد و دورتر شده‌اند. هرکس تنها به خود می‌اندیشد، برادری رنگ باخته، بزرگی و نصیحت، از قاموس زندگی‌ها رخت بربسته‌اند. احترام به بزرگ‌تر، توجه به همسایه، صداقت در گفتار و عمل، همه کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر شده‌اند. انسان‌ها با وجود زندگی در کنار هم، احساس تنهایی می‌کنند. غم‌ها دیگر به اشتراک گذاشته نمی‌شود و شادی‌ها تنها در قاب‌های مجازی مانده‌اند.

خدمت؛ نامی مقدس، معنایی گمشده

خدمت؛ نامی مقدس، معنایی گمشده

خدمت می‌ماند، چون ریشه دارد؛ خیانت می‌میرد، چون بی‌اصل است.
هرکه خادمانه زیست، جاودانه ماند؛ و هرکه خائنان رفت، در حافظه‌ی مردم ناپدید شد.

افراط و تفریط؛ آفت‌های کهنه در پیکر سیاست معاصر

افراط و تفریط؛ آفت‌های کهنه در پیکر سیاست معاصر

افراط و تفریط، دو آسیب دیرینه در عرصه سیاست، همچنان یکی از مهم‌ترین موانع دستیابی به تعادل، توسعه پایدار و حکمرانی عقلانی در جوامع معاصر به‌شمار می‌آیند. افراط با تندروی و حذف دیگری، و تفریط با انفعال و تساهل بی‌قاعده، هر دو سیاست را از مسیر گفت‌وگو، عدالت و منطق خارج می‌سازند. سیاست‌ورزی مؤثر نیازمند بازگشت به میانه‌روی، رویکردی متوازن و عقل‌محور است که بتواند میان اصول، منافع عمومی و واقعیت‌های اجتماعی پیوندی سازنده برقرار کند.

دزدی دیروز و امروز؛ تأملی جامع بر تفاوت‌ها و پیام‌های انسانی و دینی»

دزدی دیروز و امروز؛ تأملی جامع بر تفاوت‌ها و پیام‌های انسانی و دینی»

در گذشته، و به ویژه در جوامع عشایری مانند ایل بهمئی، دزدی معمولاً ناشی از فقر، گرسنگی و نیاز شدید به تأمین مایحتاج اولیه زندگی بود. داستانی که در این حوزه مشهور است، حکایت مردی است که خود در شرایط دشوار مالی بود و در شب‌های سرد کنار سیاه چادرهای عشایری کمین می‌کرد تا شاید لقمه‌ای نان به دست آورد. هنگامی که صدای مادری گرسنه و نوزادی که تازه به دنیا آمده بود را شنید، وجدان انسانی او بیدار شد و به جای بهره‌برداری صرف از موقعیت، تصمیم گرفت گوسفندی را که برای روز مبادا نگه داشته شده بود، به آن خانواده ببخشد.