کنگره شهدای شهرستان بهمئی برای بیداری دلها و برخاستن انسانها 🌺

نسل جدید، با دیدن تصویر آن نوجوان بسیجی، با خواندن وصیتنامهی آن سرباز ساده، درمییابد که مرد بودن، سن نمیخواهد؛ مردانگی، دل میخواهد و باور.
و کنگره شهدا، درست در همین لحظه، تبدیل به کلاس درسی از جنس نور میشود… دانشگاهی از شجاعت و مکتبی از مقاومت
🌺 کنگرهای برای بیداری دلها و برخاستن انسانها 🌺
به گزارش پایگاه خبری عصر زنگی ، حسین جعفری نیکو مدیر پایگاه خبری برگزاری کنگره شهدای شهرستان بهمئی را برای آشنایی نسل جدید لازم دانسته.
ایشان بیان نمودند :
در میان کوههای استوار و دشتهای داغ جنوب، جایی که آفتاب هم شرمگین از غیرت مردان آن دیار طلوع میکند، بهمئی، سرزمین مردانیست که واژه «ترس» را از قاموس زندگیشان پاک کردهاند. سرزمینی که هنوز صدای پای مردان بیادعایش، در کوچهپسکوچههای خاکآلود به گوش میرسد؛ مردانی که با لبخندی آرام، اما دلی پرشور، به میدان رفتند تا ما امروز در سایهی امنیت، آزاد زندگی کنیم.
و اکنون، کنگره شهدای شهرستان بهمئی، نه صرفاً مراسمی برای تجلیل، بلکه فریادیست برخاسته از دل تاریخ؛ پژواکی از حماسه، خون، ایمان و عهدی استوار با پرچمهای افتادهای که امروز بر دوش نسل جدید است.
کنگره شهدا، سرود بیداری دلهاییست که شاید روزگار، لحظهای به فراموشی کشانده باشد. اما با یاد نام شهیدان، دوباره جان میگیرند، برمیخیزند و راه را از نو میبینند.
اینجا، فرزندان امروز با نام شهدا قد میکشند…
با شنیدن زمزمهی خون، در جانشان حماسهای میجوشد…
و در نگاهشان، بارقهای از عزم، ایمان و غیرت شهدا زنده میشود.
نسل جدید، با دیدن تصویر آن نوجوان بسیجی، با خواندن وصیتنامهی آن سرباز ساده، درمییابد که مرد بودن، سن نمیخواهد؛ مردانگی، دل میخواهد و باور.
و کنگره شهدا، درست در همین لحظه، تبدیل به کلاس درسی از جنس نور میشود… دانشگاهی از شجاعت و مکتبی از مقاومت.
در این کنگره، شهیدان از سنگ مزار خود برمیخیزند و در چشم جوانان نگاه میکنند…
میپرسند:
ــ اکنون که پرچم در دستان شماست، چه خواهید کرد؟
ــ آیا این سرزمین، هنوز فرزندانی دارد که برای «حق»، بایستند؟
و پاسخ، در دلهای بیدار نسل امروز طنین میافکند:
آری، ما ایستادهایم… ما وارثان روشنای خونیم… ما ادامهدهندهی راه شماییم.
بهمئی، از تبار سروهای بلند است.
مردمانش زادهی خاکاند، اما افکارشان آسمانیست.
و امروز، در این کنگره، دلها به تپش میافتد، اشکها به احترام فرو میریزند و ارادهها دوباره محکم میشود.
کنگره شهدا، فقط مرور گذشته نیست؛ یادآوری رسالتیست که امروز بر دوش نسل فرداست.
این کنگره میگوید:
شهادت، پایان نیست… آغاز مسیر انسان شدن است.
و ما، به احترام همین آغاز، برخاستهایم.
صدای بابا
اسم من امیره. از کوچیکی فقط یه عکس از بابام داشتم، یه پلاک، یه دفترچهی بسیجی که بوی خاک میداد. همیشه میگفتن «پدرت شهید شده»، «پدرت قهرمان بوده»، ولی برام قهرمان نبود… راستش، اصلاً برام آشنا نبود. فقط یه اسم بود توی شناسنامهم.
تا اینکه یه روز، مدرسهمون گفت:
– «امیر، تو باید نمایندهی خانوادهی شهدا باشی توی کنگره شهدای شهرستان بهمئی.»
اولش گفتم «من؟ جدی میگین؟»
با خودم گفتم: بابامو که نمیشناسم، چی بگم آخه؟ ولی آخرش، گفتم باشه. از سر رودروایسی قبول کردم.
روز کنگره که رسید، سالن پر بود. پر از پرچم، عکس، نوحه و آدمایی که خیلیهاشون گریه میکردن. یه حال عجیبی بود… یه جور حس سنگینی که رو سینهم نشسته بود.
یه پیرمرد اومد بالا، گفت:
– «من با حسنرضا، پدر امیر، همرزم بودم…»
همون لحظه دلم لرزید. نشستم رو صندلی، زل زدم به صحنه.
شروع کرد خاطره گفتن. از شوخیهای بابام، از نماز خوندنش تو خاک و گل، از اون روزی که داوطلب شد از معبر مین رد شه.
گفت:
– «ما همه عقب کشیدیم، ولی حسنرضا با همون لبخند همیشگیش جلو رفت…»
من همونجا، بین اون جمعیت، یه چیزی تو دلم ترک برداشت. برای اولینبار تو زندگیم، حس کردم بابام یه عکس نیست. یه آدم بود. یه جوون مثل خودم… که انتخاب کرد.
وقتی گفتن بیام رو سن حرف بزنم، بغض داشتم. فقط تونستم بگم:
– «من امروز برای اولینبار، صدای بابامو شنیدم…»
همون روز، یه چیزی تو من عوض شد.
دیگه فقط دنبال نمره و درس و دانشگاه نبودم.
رفتم سمت خاطرات. رفتم سمت خانوادههای دیگهی شهدا.
رفتم دنبال اون تکهای از هویت خودم که انگار گم شده بود.
سالها گذشت. من تاریخ خوندم. برگشتم بهمئی.
بعضیا گفتن: «واسه چی برگشتی؟»
ولی من میدونستم چرا.
شروع کردم نوشتن، جمعکردن، گوش دادن.
و یه روز گفتم:
– «بذار خودمون یه کنگره راه بندازیم؛ از طرف نسل دوم شهدا. واسه اونایی که هنوز دنبال صدای باباشونن…»
اسمش رو گذاشتیم:
کنگره مردمی شهدای بهمئی – نسل دوم روایت میکند
برنامه که شروع شد، مجری گفت:
– «دعوت میکنیم از آقای امیر حسنرضا، فرزند شهید…»
رفتم بالا. همونجا که یهروزی نشسته بودم و گوش میدادم.
حالا داشتم خودم حرف میزدم. از پدرم. از فداکاری. از اینکه بعضی صداها نباید فراموش بشن، چون ما هنوز داریم باهاشون زندگی میکنیم.
آخر برنامه، یه پسر بچه اومد جلو، گفت:
– «آقا امیر… بابای منم شهید شده، میتونم بیام پیش شما خاطرهشو بگم؟»
اونجا فهمیدم: کنگره تموم نمیشه.
تا وقتی یه بچه دنبال صدای باباشه…
ما باید گوش باشیم.
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0