سهراب می گفت: آن شیر مرد که امروز با من نبرد کرد بالائی چون من دارد. سرو گردن و بازوانش مثل من است. مانند آنکه ما را از روی هم ساخته اند. عجیب است که هر وقت او را می بینم دلم فرو می ریزد و مهر او در دل من افزون میشود، از او خجالت میکشم، تمام نشانی ها ایکه مادرم داده با او یکی است، گمان میبرم که او رستم است، اگر رستم باشد چگونه با او بجنگم؟ هومان گفت ای پهلوان چند بار با رستم در میدان جنگ روبرو شده ام، این پهلوان او نیست، اسب او شبیه رخش است و لکن رخش کجا و این کجا
خلاصه داستان رستم و سهراب به همراه گزیده اشعار

داستان رستم و سهراب: سخن پایانی
داستان رستم و سهراب به عنوان شاهکار حکیم توس، سرشار از تضادهای درونی دو ابرقهرمان است، تضاد بین شجاعت و تعصب، عشق و جنگ آوری، حقیقت و توهم!
رستم و سهراب هر دو در تلاش برای شناخت یکدیگرند، اما در نهایت تقدیر آنها را مقابل هم قرار میدهد، اما اگر میان دو پهلوان گفتگویی دوستانه و بدون تعصب انجام می شد شاید سرنوشت هم راه خود را کج میکرد و از مسیر دیگری می رفت!
اما همه اینها از هنر والای داستانپردازی فردوسی است تا به آیندگان بگوید که تنها راه نجات و سازندگی، گفتگوی بی ترس و تعصب است وگرنه کار به جایی خواهد رسید که حتی بهترین فرزندان این سرزمین با اشتباه پدرانشان کشته خواهند شد
داستان رستم و سهراب در شاهنامه فردوسی یکی از غم انگیزترین و تاثیرگذارترین داستان های تراژدی در ادبیات جهان است که مردم ایران هزار سال است این غم نامه را به شکل های مختلف برای هم روایت کرده و هربار با رسیدن به پایان فاجعه بار آن اشک می ریزند
فردوسی بزرگ در داستان رستم و سهراب، با تاکید بر نقش سرنوشت و تقدیر در زندگی انسان، به امکان بروز اشتباه حتی توسط جهان پهلوانی مانند رستم اشاره میکند
با آنکه سهراب چندین بار با پرسش های خود در پی شناخت پدر است، اما رستم به عنوان قهرمان ملی ایران و نماد شجاعت و پهلوانی، دچار اشتباهی فاحش می شود که منجر به فاجعه پسرکشی و پس از آن روبرو شدن با عواقب دردناک اقدام خود می شود
در این نوشته خلاصه داستان رستم و سهراب برای آشنایی با جزئیات و ابیات مهم این تراژدی غم ناک، تقدیم دوستداران ادبیات کهن پارسی میگردد
خلاصه داستان رستم و سهراب به همراه گزیده اشعار
کنون رزم سهراب ورستم شنو دگرها شنیدستی این هم شنو یکی داستان است پر آب چشم دل نازک از رستم آید بخشم اگر مرگ دادست بی داد چیست زمرگ همه بانگ وفریاد چیست از این راز جان تو آگاه نیست وزین پرده اندر ترا راه نیست کنون رزم سهراب گویم درست از آن کین کو با پدر چون بجست
رستم که از نبردهای مختلف خسته شده بود، روزی به قصد تفرج و کسب آرامش، با ترکشی پر از تیر بر رخش نشست و برای شکار به نزدیک های مرز توران رفت
دشتی دید پر از شکار، تعدادی شکار گرفت. چون گرسنه شد گوری بریان کرد و بخورد و در گوشه ای بخفت و رخش را آزاد کرد که در اطراف گشتی بزند و لذت ببرد
گروهی از سربازان توران در آن حوالی که رستم را تحت نظر داشتند، به دنبال رد پای رخش رفته و بعد از آنکه رخش سه نفر از آنان را کشت، بالاخره او را با کمند گرفته در گله مادیانها رها کرده تا از رخش کره ای بیاورند.
رستم وقتی بیدار شد به دنبال رخش، با زین و گرزی بر دوش، پیاده به سوی شهر سمنگان در آن نزدیکی، روانه شد.
چنین است رسم سرای درشت گهی پشت به زین و گهی زین به پشت
شاه سمنگان که از آمدن رستم خبر دار شد به استقبال او رفت و به رستم گفت که ای پهلوان مهمان من باش، رخش رستم هرگز پنهان نمیماند، او را می جوییم و نزد تو خواهیم آورد
شب که رستم خوابیده بود تهمینه دختر زیبای شاه سمنگان، به دیدن رستم میرود و رستم تهمینه را از شاه سمنگان به همسری می خواهد. شاه سمنگان از پیوند رستم دلش شاد شد و آن دو با آئین و کیش خودشان پیمان همسری بستند.
رستم مهره ای بر بازوی خود داشت که مشهور بود. آنرا باز کرد و به تهمینه داد و گفت اگر فرزندشان دختر بود مهره را بر گیسوی او بیاویز و اگر پسر بود به نشان پدر، مهره را بر بازویش ببند.
بعد از پیدا شدن رخش، رستم با تهمینه بدرود کرد و از آنجا بسوی زابلستان رفت و از آن داستان با کسی سخن نگفت.
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه یکی کودک آمد چو تابنده ماه
تهمینه صاحب فرزندی پسر شد که او را سهراب نام نهاد، سهراب وقتی ده ساله شد، کسی یارای نبرد با او را نداشت.
آماده شدن سهراب برای نبرد
چند سال گذشت، روزی تهمینه به سهراب گفت که پدرش رستم است و اگر رستم این را بداند او را نزد خود خواهد برد و دل من طاقت دوری فرزند را ندارد. افراسیاب هم نباید این را بداند، زیرا دشمن رستم است و ترا تباه خواهد کرد. سپس نشان رستم را به بازوی او بست
سهراب به مادرش گفت: اکنون که دانستم پدرم کیست سپاهی فراهم خواهم کرد و پهلوانان ایران را یک به یک برکنار می کنم کاوس را از تخت بر میدارم و رستم را بر جایش می نشانم، آنگاه از ایران به توران میتازم تخت افراسیاب را میگیرم و تو را بانوی ایران شهر میکنم.
چو رستم پدر باشد و من پسر بگیتی نماند یکی تاجور
اینک باید اسبی شایسته پیدا کنم، چوپانان از نژاد رخش کُره ای برای سهراب یافتند. پادشاه سمنگان هرگونه ابزار جنگ برایش فراهم کرد.
افراسیاب چون از داستان سهراب آگاه شد، هومان و بارمان را با دوازده هزار مرد شمشیر زن همراه هدیه های زیاد و نامه ای روانه سمنگان کرد. به سپهدار لشکر گفت: کوشش کن تا آن پسر هرگز پدر خود را نشناسد!
- بارمان و هومان نام دو برادر و دو تن از سرداران سپاه افراسیاب هستند؛ آنها فرزندان ویسه هستند.
نبرد سهراب و گُردآفرید

سهراب بر اسب نشست و بسوی ایران رفت تا به دژ سپید در مرز ایران رسید.
نگهبان دژ، هجیر دلاور در نبرد تن به تنشکست خورد و اسیر سهراب شد. چون خبر به گُردآفرید دختر کژدهم، رسید موی خود را زیر کلاه خوود پنهان کرد و به مبارزه سهراب رفت.
در میانه نبرد تن به تن، سهراب خوود از سر گُردآفرید برداشت و او را با کمند گرفت و فهمید که هماورد او دختری است.
گُردآفرید به سهراب گفت دژ و لشکر را به فرمان تو میدهم، سهراب چون آن سخنان و صورت زیبا را دید، ز دیدار او مبتلا شد دلش
گُرد آفرید سر اسب را بسوی دژ برگرداند و همراه سهراب بسوی دژ رفت، کژدهم بدرگاه در آمد و در را گشود و گردآفرید به درون رفت و بر باروی دژ، سهراب را دید که همانجا ایستاده به او گفت:
ترکان از ایران نیابند جفت. میدانم که تو از ترکان نیستی زیرا فَر و بزرگی بر تو پیداست و پهلوانی بزرگ هستی اما چون شهنشاه و رستم بجنبد زجای شما با تهمتن ندارید پای
آن شب کژدهم نامه ای به کیکاوس پادشاه ایران نوشت و داستان سهراب را یک به یک یاد کرد و افزود که این دژ مدت زیادی مقاومت نخواهد کرد.
فردای آن روز که سپاهیان توران آماده نبرد شدند، سهراب کسی را بر باروی دژ ندید و چون در را باز کردند متوجه شدند که کژدهم و خاندانش شبانه از آنجا بیرون رفته اند.
سهراب از هر کس نشان گردآفرید را پرسید. اما دریغ که او رفته بود.
هومان دریافت که سهراب پریشان است. به او گفت اکنون وقت مکث نیست چه بزودی کاوس تمام پهلوانان را به این سو خواهد فرستاد و کار مشکل میشود. تو کاری را که با افراسیاب پیمان کردی به پایان برسان آنوقت تمام ماهرویان تو را سجده خواهند کرد.
** گَژدَهَم Gažhdaham از پهلوانان ایرانی شاهنامه که در دوران پیری خود در زمان پادشاهی کیکاووس نگهبان دژ سپید در مرز ایران و توران بود. گردآفرید و گستهم فرزندان او هستند.
رسیدن خبر لشکرکشی افراسیاب به ایران
کیکاوس وقتی نامه کژدهم را خواند، گیو را به زابل دنبال رستم فرستاد و تاکید کرد که زود برگردند.
رستم وقتی نامه کاوس را خواند باخنده گفت: از ترکان بعید است چنین پهلوانی داشته باشند.
من از دخت شاه سمنگان یکی پسردارم و باشد او کودکی
رستم با خود میگفت “زر و گوهر فراوان برای تهمینه فرستادم و حالش را پرسیدم. او پیام داد که سهراب هنوز کودک است و چون بزرگ شود پهلوانی دلاور خواهد شد.”
چند روز بعد رستم به همراه لشکرش به دیدن کاوس رفت. وقتی کاوس رستم را دید به او گفت: توکی هستی که فرمان مرا سست میکنی اگر شمشیر در دستم بود مانند ترنجی سرت را میزدم
رستم دست طوس را کنار زد و در مقابل کاوس قرار گرفته گفت:
تو همه کارهایت از یکدیگر بدترند و شهریاری سزاوار تو نیست. چنین تاج سنگینی که بر سر دون مغزی قرار گرفته، بر دم اژدها شایسته تر است تا سرتو. من بنده تو نیستم، من یکی بنده آفریننده ام. از این پس مرا در ایران نخواهید دید.
با خشم از ایوان بیرون شد بر رخش نشست و از پیش ایشان برفت. پهلوانان همه غمگین شدند و نزد گودرز رفته گفتند شکستن دل رستم سزاوار نیست. بیا و شاه دیوانه را براه راست بیاور
کاوس چون سخنان گودرز را شنید، از گفته خود پشیمان شد و گفت ای پهلوان لب پیر با پند نیکوتر است. اکنون پیش رستم برو و تندی مرا از دل او بیرون کن و او را نزد من بیاور
گودرز همراه سران سپاه از پس رستم رفتند تا به او رسیدند و قصه ها گفتند.
گودرز گفت: تو می دانی که کاوس را مغز نیست به تندی سخن میگوید فریاد میزند آنگه پشیمان میشود و حال اگر جهان پهلوان از کاوس آزرده است ایرانیان گناهی ندارند.
چون این سخنان در رستم اثری نکرد گودرز راه دیگری زد و گفت: گروهی گمان میکنند که جهان پهلوان از آن ترک ترسیده
بالاخره گودرز رستم را وا داشت که به ایوان کاوس باز گردد. چون رستم و گودرز به ایوان کاوس رسیدند، کاوس بلند شد و از رستم پوزش خواست و گفت خوب میدانم که پشت لشکر ایران تو هستی، همیشه بیاد تو هستم شاهی من داده تو است.
رستم گفت: تو کَی هستی و ما همه کهتریم و آن شب جشنی آراستند
**گودرز پسر کشواد زرین کلاه، نوه قارن و نتیجه کاوه آهنگر؛ از پهلوانان بزرگ ایران در شاهنامه است. او دارای 72 فرزند بود که از نسل آنها یکی از بزرگترین خاندانهای پهلوانی ایران در شاهنامه با نام گودرزیان پدید آمد
راهی شدن سپاه ایران به نبرد تورانیان
فردای آنروز سپاهیان منزل به منزل به سوی مرز توران حرکت کردند. چون به نزدیک سپاه توران رسیدند، سراپرده کاوس را آراستند و اطراف آن، آنقدر خیمه زدند که در کوه و دشت جایی باقی نبود.
چون شب شد تهمتن نزد کاوس رفت و اجازه خواست که با لباس مبدل بدون کلاه و کمر به لشکر توران برود و بییند که این نو جهاندار کیست
آنشب رستم، سهراب را دید که در کنار ژنده رزم نشسته، ژنده رزم بیرون آمد و رستم را دید ولی رستم با یک ضربه مشت او را هلاک کرد.
ژنده رزم فرزند شاه سمنگان بود. تهمینه او را همراه سهراب فرستاده بود که رستم را به سهراب نشان دهد.
روز بعد سهراب، هجیر را با خود بالای بلندی برد و از او در مورد درفش پهلوانان سپاه ایران یک به یک سوال کرد.
وقتی به درفش اژدها پیکر رستم که بر نوک آن شیری زرین نصب شده بود رسید، هجیر گفت شنیده ام از چین به تازگی پهلوانی نزد کاوس آمده و نام او را نمیدانم، سهراب در دل غمگین شد، زیرا نام رستم را نشنید، اما نشانی های صاحب درفش اژدها پیکر را از مادرش شنیده بود ولی میخواست سخن شیرین را از دهان هجیر بشنود
هجیر (سردار ایرانی- نگهبان دژ سفید) که میدانست آن درفش رستم است به سهراب دروغ گفت، بخیال خودش نکند سهراب به ناگاه بر رستم بتازد و اگر رستم کشته شود ایران یاوری نخواهد داشت.
نبرد رستم و سهراب

سهراب ناامید از یافتن رستم، عاقبت کمر به جنگ بست و بر اسب نشست و تا قلب سپاه کاوس تاخت چون به چادر کاوس رسید هفتاد میخ از چادر برکند و نیمی از سراپرده او را درهم فروریخت.
رستم پا بر رخش زد و در برابر سهراب قرار گرفت، سهراب کف بر کف زد و به رستم گفت ما دو پهلوانیم بیا تا جدا از میدان جنگ باهم نبرد کنیم. اکنون ای پهلوان تو پیر شده ای و عمر زیاد بر تو ستم کرده، میدان جنگ دیگر جای تو نیست. تاب یک مشت من را هم نداری
رستم چون سخنان سهراب را شنید، بدو گفت نرم ای جوانمرد نرم، آرام باش!
به پیری بسی دیدم آوردگاه بسی بر زمین پست کردم سپاه
لحظه ای صبر کن تا مرا در جنگ ببینی، نمیدانم کیستی، تو به ترکان نمی مانی در ایران نیز چون تو ندیده ام
این سخنان رستم دل سهراب را لرزاند و گفت: ای پهلوان سخنی میپرسم راست بگو، نژاد تو از کیست. بگو و مرا شاد کن.
من ایدون گمانم که تو رستمی گر از تخمه ناور نیرمی
چنین داد پاسخ که رستم نیم هم از تخمه سام نیرم نیم
که او پهلوانست و من کهترم نه با تخت و گاهم نه با افسرم
از امید سهراب شد ناامید برو تیره شد روز سپید
هر دو پهلوان نیزه کوتاهی به جنگ آورده برهم تاختند نیزه ها شکسته شد. دست به شمشیر بردند، آنقدر بر سپرها کوفتند که تیغ ریز ریز شد. زره هایشان از هم گسست اسب ها از کارماندند. خسته و با تن پر عرق از هم دور شدند.
دو پهلوان کمی استراحت کردند تا اسبانشان آسوده شدند. همدیگر را تیر باران نمودند اما هیچکس آسیب ندید.
کمر یکدیگر را در سواری گرفتند ولی رستم که کوه را از زمین میکند نتوانست سهراب را تکان بدهد
سهراب دست بر گرز برد و بر شانه رستم کوبید. درد در دل تهمتن پیچید اما به روی خود نیاورد.
رستم بر رخش هی زد و بر سپاه توران تاخت، سهراب نیز خود را به سپاه ایران زد.
سهراب گروهی از سپاه ایران را بکشت. اما رستم اندیشید که کاوس بی دفاع است و برگشت.
چون بهم رسیدند رستم فریاد زد مگر با هم نمی جنگیدیم چرا مثل گرک بر ایشان حمله بردی
سهراب گفت سپاه توران هم بی گناهند تو اول بسوی ایشان رفتی اینک باز گردیم و فردا سر به کشتی خواهیم نهاد
آن شب گیو به رستم گفت چگونه سهراب در حمله به لشکر ایران تمام پهلوانان را زخمی کرد و اما همچنان که فرمان داده بودی سپاه جنگ آغاز نکرد و هیچ سواری حمله نبرد.
رستم از سخنان گیو غمگین شد و با او نزد کاوس رفت. آنشب رستم بعد از دیدار کاوس رو به لشکرگاه خود حرکت کرد
زواره نزد رستم آمد و چون بر سفره نشست گفت ای برادر فردا هوشیار باش اگر من کشته شدم زاری نکنید و یک تن از شما به میدان نرود، هیچکس با تورانیان نجنگد، یکایک سوی زابلستان نزد دستان بروید و به زال بگوئید این فرمان ایزد پاک بوده همانطویکه جمشید و طهمورث هم سرانجام رفتند.
اما آنشب در خیمه گاه توانیان، هومان برای سهراب بزمی آراست.
سهراب می گفت:
آن شیر مرد که امروز با من نبرد کرد بالائی چون من دارد. سرو گردن و بازوانش مثل من است. مانند آنکه ما را از روی هم ساخته اند. عجیب است که هر وقت او را می بینم دلم فرو می ریزد و مهر او در دل من افزون میشود، از او خجالت میکشم، تمام نشانی ها ایکه مادرم داده با او یکی است، گمان میبرم که او رستم است، اگر رستم باشد چگونه با او بجنگم؟
هومان گفت ای پهلوان چند بار با رستم در میدان جنگ روبرو شده ام، این پهلوان او نیست، اسب او شبیه رخش است و لکن رخش کجا و این کجا
فردا، بار دیگر سهراب از رستم سوال کرد چرا نامت را از من پنهان میکنی؟
رستم گفت دیروز از این حرفها زدیم و دیگر اینکه به هنگام نبرد سوال و جواب نمیکنند.
هر دو پهلوان از اسب فرود آمدند دهانه اسب را بر سنگ بستند و هر دو با دلی غمگین چون شیران به کشتی براویختند.
انقدر کوشیدند که از تنشان عرق و خون بیرون میزد که یکباره سهراب چون پیل مست یکی نعره برزد پر از خشم وكین، بزد رستم شیر را بر زمین
چون رستم زمین خورد، سهراب بر سینه اش نشست، خنجر از کمر کشید تا سر رستم از بدن دور کند
رستم فریاد زد ای پهلوان آئین ما در کشتی جز این است.
سهراب گفت چگونه؟
رستم گفت: آنکسی که بار اول پیروز میشود، سرِ زمین خورده را نمی برد دوباره کشتی می گیرند.
سهراب جوانمرد چون این شنید از روی سینه رستم بلند شد و به دشت رفت.
ساعتی بعد که هامون سهراب را دید افسوس خورد و گفت شیری را که در دام آورده بودی رها کردی
رستم آنشب به درگاه یزدان نیایش کرد و در افسانه ها هست که نیروی جوانیش را از او گرفت.
داستان رستم و سهراب: کشته شدن سهراب

روز بعد رستم کمر سهراب را گرفت و او را به زمین زد تیغ از کمر کشید و پهلوی سهراب را با آن درید.
سهراب آهی کشید و به رستم گفت
جهان کلید مرگ مرا به دست تو داد، تو بی گناهی و این جهان پیر است که مرا برکشید و خیلی زود کشت. همسالان من هنوز در کوی ها بازی میکنند و من این چنین در خاک خفته ام، مادرم نشانی از پدر به من داد و من جان خود را در راه پیدا کردن پدر فدا کردم
همه جای جهان جستمش تا رویش را ببینم و اکنون در همان آرزو جان میدهم، دریغا که رنجم به پایان رسید و روی پدرم را ندیدم، اکنون تو ای مرد اگر در آب چون ماهی شوی و یا چون شب اندر سیاهی شوی، اگر چون ستاره بر سپهر بلند برانی و از روی زمین مهر خود را ببری، پدرم کین مرا از تو خواهد خواست و از این همه مردم که در سپاه ایران هستند یکی به رستم خواهد گفت
چو بشنید رستم سرش خیره گشت جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
زمانی گذشت تا رستم به هوش آمد و با ناله و خروش پرسید:
چه داری از رستم نشان که گم باد نامش از گردن کشان
که رستم منم گم بما ناد نام نشیناد بر ماتمم زال سام
رستم چون این سخنان را گفت نعره ای زد، مو بکند و خروش کرد.
سهراب چون رستم را به آن حال دید بیهوش شد، چون بهوش آمد به او گفت:
همه گونه ترا راهنمائی کردم چگونه یک ذره مهر در دل تو نجنبید، اکنون بند از جوشنم بگشای بر تن برهنه ام نظر کن به بازویم مهره خود را بنگر
سهراب به رستم گفت
عمر من به پایان رسید تو محبت کن و نگذار که ایرانیان به جنگ توران بروند زیرا ایشان از برای من به این جنگ اقدام کردند. اندیشه کرده بودم اگر پدر را زنده ببینم تمام شاهان را از میان بردارم و ترا برجای ایشان بنشانم نمی دانستم بدست تو کشته خواهم شد.
رستم رخش را پیش آورد و به سوی سپاه ایران حرکت کرد و به هومان پیام داد که جنگی در بین نیست.
نوش دارو بعد از مرگ سهراب

رستم به گودرز گفت اکنون نزد کاوس برو و به او بگو که چه بر سر من آمده. اگر هیچ از خدمات من به یاد می آوری از آن نوشدارو که در گنج داری برای فرزند من بفرست
کاوس به گودرز پاسخ داد اگر نوشدارو به سهراب رسانم و آن پهلوان زنده بماند مرا از میان خواهند برد. فراموش کردی که دشنامم داد. هیچکس دشمن خویش نپرورده است که من بپرورم
چون گودرز جواب کاوس را برای رستم آورد، رستم خوابگاهی پر نقش و نگار برای سهراب آراست و خود نزد کاوس رفت. نیمی از راه رفته بود که فرستاده ای از سوی گودرز به او رسید و گفت
که سهراب شد زین جهان فراخ همی از تو تابوت خواهد نه کاخ
رستم از اسب پیاده شد کلاه برداشت، خاک بر سر ریخت و بزرگان همه همچنان کردند.
خبر مرگ سهراب
به کاوس خبر دادند که سهراب در گذشت. او با سپاه نزد رستم رفت و به رستم گفت از این سو تا آن سوی جهان همه مردنی هستند. یکی زودتر، یکی دیرتر.
تورانیان به سرزمین خود باز گشتند. کیکاوس سپاه خود را به ایران بازگرداند و رستم در همان دشت ماند، تاذزواره سپیده دم با سپاه رسید.
رستم همراه ایشان بسوی زابل حرکت کرده تابوت سهراب را در پیش داشتند به دستان خبر دادند، همه سیستان به پیشباز آمدند.
دلیران بزرگ زیر تابوت را گرفتند و چون زال آن را دید، نوحه خواند
همی گفت و مژگان پر از آب کرد زبان پر از گفتار سهراب کرد
هومان خبر مرگ سهراب را به افراسیاب داد، خبر به شاه سمنگان دادند. جامه بر تن درید.
به مادر خبر شد که سهراب گُرد زتیغ پدر خسته گشت و بمُرد
او روز و شب میگریست و پس از مرگ سهراب سالی بزیست، سرانجام هم در غم او بمرد و روانش در جهان مینویی به سهراب پیوست.
چنین گفت بهرام نیکو سُخُن که با مردگان آشنائی مکُن
بتو داد یک روز نوبت پدر سِزَد گر ترا نوبت آید بسر
داستان رستم و سهراب: سخن پایانی
داستان رستم و سهراب به عنوان شاهکار حکیم توس، سرشار از تضادهای درونی دو ابرقهرمان است، تضاد بین شجاعت و تعصب، عشق و جنگ آوری، حقیقت و توهم!
رستم و سهراب هر دو در تلاش برای شناخت یکدیگرند، اما در نهایت تقدیر آنها را مقابل هم قرار میدهد، اما اگر میان دو پهلوان گفتگویی دوستانه و بدون تعصب انجام می شد شاید سرنوشت هم راه خود را کج میکرد و از مسیر دیگری می رفت!
اما همه اینها از هنر والای داستانپردازی فردوسی است تا به آیندگان بگوید که تنها راه نجات و سازندگی، گفتگوی بی ترس و تعصب است وگرنه کار به جایی خواهد رسید که حتی بهترین فرزندان این سرزمین با اشتباه پدرانشان کشته خواهند شد
برچسب ها :عصر زنگی. رستم.سهراب.شاهنامه
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0