تاریخ انتشار : چهارشنبه 29 ژانویه 2025 - 10:54
کد خبر : 1666

به قلم سید عبدالله توفیقیان؛افسوس که هیبله چین هوالی اورد که بدهوالی هست و هیچ کس منتظر این هوال نبود باور م نمیشود

به قلم سید عبدالله توفیقیان؛افسوس که هیبله چین هوالی اورد که بدهوالی هست و هیچ کس منتظر این هوال نبود باور م نمیشود

عرض تسلیت به ایل بزرگ بهمئی واین خانواده بزرگ که بزرگمردی سخنور و مصلح و فرهنگ دوست از میان ایشان غروب کرد افسوس که هیبله چین هوالی اورد که بدهوالی هست و هیچ کس منتظر این هوال نبود باور م نمیشود استادنیک بین دیگر در میان گروه ما نیست که به تفسیر و ترجمه این

عرض تسلیت به ایل بزرگ بهمئی واین خانواده بزرگ که بزرگمردی سخنور و مصلح و فرهنگ دوست از میان ایشان غروب کرد
افسوس که هیبله چین هوالی اورد که بدهوالی هست و هیچ کس منتظر این هوال نبود باور م نمیشود استادنیک بین دیگر در میان گروه ما نیست که به تفسیر و ترجمه این هوال بپردازداما تفسیرش این بود

دردی‌ست غیرِ مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم، کاین درد را دوا کن
در خوابِ دوش پیری، در کویِ عشق دیدم
با دست اشارتم کرد، که عَزم سویِ ما کن
دیر یا کمی زودتر
کاروان همه ما گذشتنی است اما بانگ جرس گاهی چنان حزین برمی خیزد که از خموشی خود می لرزیم و نباید دلخوش به این کاروان سرا باشیم هجرت▪️ استاد نیک بین ▪️
این بار سکوت غمبار در کلاس درس ما حکفرما کرد اما غمگساری نیست برای ما اشعار نوجوانی را شمرده شمرده بیان کند

مرا در منزلِ جانان چه امنِ عیش، چون هر دَم
جَرَس فریاد می‌دارد که بَربندید مَحمِل‌ها
این بار

 

آن سکوتش ساکت و گیرا
آنکه هرگز- چو کلید گنج مروارید –
،گم نمی شد از لبش لبخند

– غم که تا آندم برایش پهلوان ناشناسی بود-
پنجه افکنده ست در جانش ؛
.و دلش را می فشارد درد
همچنان حس کرد
.که دلش می سوزد ، آنگه سوزشی جانکاه

این نخستین بار شاید بود
.کان کلید گنج مروارید او گم شد
صدایی مرتعش لحنی رجز مانند و دردآلود، خواند
این شب نیز
سورت سرمای دی بیداد ها می کرد
و چه سرمایی ، چه سرمایی
باد برف و سوز وحشتناک

استاد این بار در زمستانی خشک اشعار بهار را دوباره برای اخرین بار معنا کرد که
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست

گوید: «چه نشینی؟! که سواران همه رفتند
افسوس که افسانه‌سرایان همه خفتند
اندوه که اندوه‌گساران همه رفتند
فریاد که گنجینه‌طرازان معانی
گنجینه نهادند به ماران‌، همه رفتند
یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران
تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار بهار از مژه در فُرقت احباب
کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتن

 

برای اخرین بار وبدون خداحافظی از ما دور شد درحالی که زیر لب زمزمه می کرد
حرف‌های ما هنوز ناتمام ….
تا نگاه می‌کنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آن‌که با خبر شوی
لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود
آی …..
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می‌شود

 

 

یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد.▪️

توفیقیان سید عبدالله
۱۰ بهمن ۱۴۰۳.بهمئی

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.